زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

سه شنبه 6 فروردین 92

امروز صبح زهرا سادات هنوز خواب بود و اونو به باباش سپردم خودم رفتم کمک مامانی که مهمون داشت و ساعت ١٠ بود که زهراسادات همراه باباش با موتور اومدن و هی میگفت مامان یخ زدم هوا سرد بود بعد که مهمونها اومدن تا عصر با بچه ها بازی کرد و خوش گذروند ولی یه استرس اساسی بهمون وارد شد گوشی بابای زهرا سادات گم شده بود و ما هرکجا بود گشتیم ولی پیدا نشد تا اینکه آخر شب خاله اسما تلفن کرد و گفت که بابای امیر عباس گوشی رو دست بچه هادیده که داشتن باهاش بازی میکردن و از دستشون گرفته و خدا رو شکر که گوشی پیدا شد بابای زهرا سادات که خیلی حالش گرفته شده بود خوشحال شد ...
7 فروردين 1392

شنبه 3 فروردین 92

امروز صبح رفتیم بازار و برای مهمونی روز یکشنبه خرید کردیم و بعد رفتیم خونه مامانی نهار خوردیم و تا عصر اونجا بودیم و دختر خاله ها اومدن خونه مامانی عید دیدنی و بعد از اون اومدیم خونه وسایلی رو که خریده بودیم جا دادیم تو یخچال که مامانی دوباره زنگ زد و گفت ما داریم میریم رستوران شما هم بیایین که ما هم لباس پوشیدیم و رفتیم رستوران و تا آخر شب اونجا بودیم و چون موسیقی زنده داشتن خیلی بهمون خوش گذشت و دست بابایی درد نکنه چون ما بهش خیلی زحمت دادیم و شب خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم ...
5 فروردين 1392

جمعه 2فروردین 91

امروز از صبح کارهای روزمره  رو که انجام دادیم و تا عصر که دیگه لباس پوشیدیم و رفتیم عروسی محسن اونجا هم بهمون خیلی خوش گذشت اگرچه آخر عروسی یه شک به همه وارد شد اونم موقع عروس رو که میبردن خونه دو تا از ماشین ها با هم تصادف کردن و حسابی حال همه گرفته شد ولی خدا رو شکر اتفاقی برای هیچکس نیفتاد و خدارو شکر ختم به خیر شد و همه آرزوی سلامتی و خوشبختی برای عروس و داماد کردن و همه خداحافظی کردیم و به خونه هامون اومدیم ...
5 فروردين 1392

30 اسفند 1391

امروز صبح که از خواب پا شدیم یه عالمه کار داشتیم لباس ها رو اتو کشیدیم حمام رفتیم و کلی کارهای دیگه و قرار بود که لحظه تحویل سال بریم خونه مامانی برای همین کنار سفره هفت سین خودمون کلی عکس گرفتیم و بعد رفتیم خونه مامانی و مامانی هم دستش درد نکنه یه سبزی پلو با ماهی خوشمزه درست کرده بود و خاله ساره اینا هم اومدن نهار که خوردیم منتظر شدین تا لحظه تحویل سال فرا برسه و کلی از ده تا یک شمردیم تا توپ سال جدید رو پرتاب کردن و مامانی و بابایی هم پای سفره هفت سین کلی قرآن خوندن و برامون دعا کردن و  بهمون عیدی دادن و عمو محمد هم کلی لزمون عکس گرفتو حسابی بهمون خوش گذشت تا اینکه دایی علی اینا اومدن و عید رو به اونا هم تبریک گفتیم و بعد همراه مامان...
2 فروردين 1392

چهار شنبه سوری

امروز صبح رفتیم دنبال فاطمه و بعدم رفتیم دنبال مامان جونی اینا تا با هم بریم خانوک تا چهار شنبه سوری رو اونجا بر گزار کنیم وقتی رسیدیم نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم تا عمه فاطمه و عمو میثم هم از کرمان اومدن و یه بارون بهاری با حال هم شروع به باریدن کرده بود به پیشنهاد مامان جونی رفتیم نزدیک خونه مامان جونی اینا و یه آتیش کوچولو برپا کردیم تا هم گرم بشیم و هم کمی آتیش بازی کنیم عمو میثم هم که همه وسایل آتیش بازی همراه خودش آورده بود و از همه هم بیشتر عمه فاطمه از روی آتیش پرید چون دل و جراًتش از همه ما بیشتر بود بعد کمی آتیش بازی اومدیم خونه و باباجونی دوباره چوب هایی رو که آورده بود آتیش زد تا برای جوجه کبابا ذغال درست کنه و ما دوباره آتی...
2 فروردين 1392